لکهی روشن
مادرم میگوید: «با این حرفهایاش دیگر خیالام کاملا راحت شد.» مادر مهربانم! آخر چهقدر ناشی هستی؟ «دکترِ دماغ» هنوز چیزی تشخیص ندادهاست. تمام مریضهایش دخترهایی با دماغِ کوچکِ چسب زدهای هستند که هیکل لاغری دارند و دور کمرشان از دور کمر من هم لاغرتر است. احساسِ زیبایی بیش از حد میکنند- البته بعضیهاشان بامزهاند و صد البته دوتايشان خوشگل بودند- و بعد از کوچک و سر بالاشدنِ دماغِشان اعتماد به نفس زیادی پیدا کردهاند. دکتر در مورد لکهي روشن حرفهای ضد و نقیضی زد. سرآخر هم گفت البته ممکن است یک تومُرِ «خوشخیم» باشد. این توصیفاش از تومر خیلی تحقیرکننده بود. چهطور وقتی هیچ نمونهبرداری و آزمایشی انجام نداده از روی عکس رادیوگرافی میتواند در مورد خوشخیمی یا بدخیمی لکهي روشن کنارِ دماغم اظهارنظر کند؟ تحمیق از این هم زنندهتر؟
اما واقعیت این است که هیچ چیز معلوم نیست. این لکهي روشن، چنان که از رادیوگرافی یک سال و نیم پیش پیداست، مدت کمی نیست که با من است. واقعیت این است که این لکه میتواند دندانی زائد، یک کیست و یا یک تومور از نوع خوشخیم یا حتی بدخیم باشد. در این مورد اخیر نتیجه را فقط نمونهبرداری و آزمایش پاتولوژی مشخص میکند. هر حرف دیگری کاملا مفت است. همین. ممکن است این لکه خطرناک و مشکلساز باشد و نیاز به جراحی داشتهباشد. ممکن هم هست چیز بیاهمیتی باشد. این یعنی تعلیق. یعنی ایستادن در برزخ تا مشخص شدن نتایج آزمایشهای دقیق. تمام واقعیت این است و دکتر گمان میکند روبرو شدن با واقعیتِ عریان و زندگی در تعلیق برایام سخت و آزاردهنده است. پس دروغ میگوید و مادرم تقلب میکند.
چند شب پیش با مسعود در مورد سریال هاشمآقا حرف زدم. گفتم که عنصر حادثه یکی از عوامل مهم شکلدادن داستان و پیش بردن آن است. در این شکی نیست. مثلا دو ماشین با هم تصادف میکنند و کاملا اتفاقی دختر و پسری به هم میخورند و عاشق هم میشوند و داستان از همینجا شروع میشود و یا جریان و روند دیگری به خود میگیرد. اما مشکل در سریال «هاشم» تعدد بیش از حد و منزجرکنندهی حادثههای بیمنطق است. انگار که ده دوازده نفر آدم را در کادری انداختهاند و این آدمها کاملا تصادفی به هم میخورند و داستانهایی ایجاد می کنند و باز به هم میخورند و داستانی دیگر شکل میگیرد.
مسعود در مورد یکی از بچههای دانشگاه حرف زد که من زیاد نمیشناختماش. دو یا سه بار خیلی کوتاه در سرویس دیدهبودماش. یادم است که بسیار دلنشین و جذاب و با صدایی خوش، حرف میزد. آن موقع مسعود میگفت که مرید دکتر سروش است و شیفتهی مولوی. من اصلا از او خوشم نمیآمد. به نظرم با تفاخر و غرور احمقانهای حرف میزد. مسعود گفت اواخر تابستان مدتی در تیمارستانی بستری بوده است. مسعود چند روز پیش دیده بودش. با هم حرف زدند. به او گفته که دیگر سروش که سهل است مولوی را هم قبول ندارد و خود را از او هم بالاتر میداند. تعریف می کند که او میگوید من از مولوی بسیار برترم. گفته مولوی هفتصد سال پیش آن حرفها را زده و من در قرن بیست و یکم و در عصر تکنولوژی همان حرفها را تکرار میکنم که هیچ، از او جلوتر هم رفتهام. گفته چرا مردم منتظر ظهور مولویی دیگر هستند؟ مگر من چه کم از او دارم؟ میگوید من را بعد از مرگم و پس از چاپ شعرها و کتابهایم خواهید شناخت. به مسعود گفتم که این اصلا اتفاق نادری نیست. گفتم که همه ما دو دنیا داریم. دنیایی که بیرون ماست و میان همه مشترک است و دیگری دنیایی که در درون ماست. اگر این دنیای درونی را جدی بگیریم و فرصت کنیم که در بعضی زمینهها تفکر زیادی کنیم و کمی در این دنیای خصوصی صبر و تامل کنیم، خیلی زود به این حال و روز خواهیم افتاد. کافی است کمی جهان درونیمان را جدی بگیریم و اتفاقاتی هم محرکمان باشند.
آن شب وقت برگشتن با خودم فکر کردم که چقدر زندگی و دنیای ما وابسته به حوادث و اتفاقاتی کاملا تصادفی است و چقدر آسان حادثهای میتواند جریان زندگیمان را عوض کند. وقت بالا رفتن از پلهها یک لحظه با خودم فکر کردم که مثلا اگر آنطوری نیما میگوید، من هم با کمک استاد سوپروایزرش دنبال بورس کانادا بروم. چه چیزهایی تغییر خواهد کرد. یا شاید همانجا ضمن درس خواندن با دختری آشنا شوم و همانجا با هم ازدواج کنیم.- شاید عاشقاش هم بشوم. حتی شاید ایرانی باشد. بعد به ایران برگردم و زن خوشگلم را نشان همه بدهم. شاید هم اصلا بر نگردم. شاید هم زنم، خوشگل نباشد. شاید بعد از یک سال به من خیانت کند و من سرخورده و افسرده شوم. نتوانم درس بخوانم و دست از پا درازتر برگردم. شاید هم اصلا برنگردم. شاید همان جا از افسردگیِ مفرط و یا شاید از غم غربت، یک جایی و یک جوری خودم را سر به نیست کنم. به همین راحتی! به همین مسخرگی!.
وقتی وارد هال شدم بابا بدون مقدمه گفت: "گمونم علامت همین جوش کنار دماغش باشه که توی عکس افتاده". مامان نگران نگاهم کرد و دستاش را سمت راست دماغش گذاشت و پرسید: «اینجا را فشار میدی دردت نمیگیره؟ حس نمیکنی برآمدگیی اینجا باشه؟» پرسیدم چیزی شده؟ و داستان شروع شد.
چند هفته پیش عکس کوچک و تکیِ دو دندانی که روتکانال کرده بودم را گم کردم. جراح لثه گفت که بدون عکس نمیتواند کارش را شروع کند. برای روکش کردن هم رادیوگرافیِ این دو دندان لازم بود. خودم به دکتر گفتم که یک عکس کاملِ دندان برایام بنویسد. رادیولوژیست هم قبل از دادن جواب به بابا گفته میخواهد با او حرف بزند. بعد هم از این لکه روشن حرف زده – احتمالا قبل از حرف زدن لکه را هم نشانش داده- و گفته باید یک متخصص فک و صورت مرا ببیند. اینها را مامان تعریف کرد. آخرش هم گفت که خانم دکتر گفته که حداکثر یک توده خوشخیم است! امروز فهمیدم که برای پزشک شدن فقط 32 مگابایت حاظه لازم نیست و نبوغی ذاتی و ارتباطی با عالم بالا هم نیاز است.
دوازدهم آبان 84
اما واقعیت این است که هیچ چیز معلوم نیست. این لکهي روشن، چنان که از رادیوگرافی یک سال و نیم پیش پیداست، مدت کمی نیست که با من است. واقعیت این است که این لکه میتواند دندانی زائد، یک کیست و یا یک تومور از نوع خوشخیم یا حتی بدخیم باشد. در این مورد اخیر نتیجه را فقط نمونهبرداری و آزمایش پاتولوژی مشخص میکند. هر حرف دیگری کاملا مفت است. همین. ممکن است این لکه خطرناک و مشکلساز باشد و نیاز به جراحی داشتهباشد. ممکن هم هست چیز بیاهمیتی باشد. این یعنی تعلیق. یعنی ایستادن در برزخ تا مشخص شدن نتایج آزمایشهای دقیق. تمام واقعیت این است و دکتر گمان میکند روبرو شدن با واقعیتِ عریان و زندگی در تعلیق برایام سخت و آزاردهنده است. پس دروغ میگوید و مادرم تقلب میکند.
چند شب پیش با مسعود در مورد سریال هاشمآقا حرف زدم. گفتم که عنصر حادثه یکی از عوامل مهم شکلدادن داستان و پیش بردن آن است. در این شکی نیست. مثلا دو ماشین با هم تصادف میکنند و کاملا اتفاقی دختر و پسری به هم میخورند و عاشق هم میشوند و داستان از همینجا شروع میشود و یا جریان و روند دیگری به خود میگیرد. اما مشکل در سریال «هاشم» تعدد بیش از حد و منزجرکنندهی حادثههای بیمنطق است. انگار که ده دوازده نفر آدم را در کادری انداختهاند و این آدمها کاملا تصادفی به هم میخورند و داستانهایی ایجاد می کنند و باز به هم میخورند و داستانی دیگر شکل میگیرد.
مسعود در مورد یکی از بچههای دانشگاه حرف زد که من زیاد نمیشناختماش. دو یا سه بار خیلی کوتاه در سرویس دیدهبودماش. یادم است که بسیار دلنشین و جذاب و با صدایی خوش، حرف میزد. آن موقع مسعود میگفت که مرید دکتر سروش است و شیفتهی مولوی. من اصلا از او خوشم نمیآمد. به نظرم با تفاخر و غرور احمقانهای حرف میزد. مسعود گفت اواخر تابستان مدتی در تیمارستانی بستری بوده است. مسعود چند روز پیش دیده بودش. با هم حرف زدند. به او گفته که دیگر سروش که سهل است مولوی را هم قبول ندارد و خود را از او هم بالاتر میداند. تعریف می کند که او میگوید من از مولوی بسیار برترم. گفته مولوی هفتصد سال پیش آن حرفها را زده و من در قرن بیست و یکم و در عصر تکنولوژی همان حرفها را تکرار میکنم که هیچ، از او جلوتر هم رفتهام. گفته چرا مردم منتظر ظهور مولویی دیگر هستند؟ مگر من چه کم از او دارم؟ میگوید من را بعد از مرگم و پس از چاپ شعرها و کتابهایم خواهید شناخت. به مسعود گفتم که این اصلا اتفاق نادری نیست. گفتم که همه ما دو دنیا داریم. دنیایی که بیرون ماست و میان همه مشترک است و دیگری دنیایی که در درون ماست. اگر این دنیای درونی را جدی بگیریم و فرصت کنیم که در بعضی زمینهها تفکر زیادی کنیم و کمی در این دنیای خصوصی صبر و تامل کنیم، خیلی زود به این حال و روز خواهیم افتاد. کافی است کمی جهان درونیمان را جدی بگیریم و اتفاقاتی هم محرکمان باشند.
آن شب وقت برگشتن با خودم فکر کردم که چقدر زندگی و دنیای ما وابسته به حوادث و اتفاقاتی کاملا تصادفی است و چقدر آسان حادثهای میتواند جریان زندگیمان را عوض کند. وقت بالا رفتن از پلهها یک لحظه با خودم فکر کردم که مثلا اگر آنطوری نیما میگوید، من هم با کمک استاد سوپروایزرش دنبال بورس کانادا بروم. چه چیزهایی تغییر خواهد کرد. یا شاید همانجا ضمن درس خواندن با دختری آشنا شوم و همانجا با هم ازدواج کنیم.- شاید عاشقاش هم بشوم. حتی شاید ایرانی باشد. بعد به ایران برگردم و زن خوشگلم را نشان همه بدهم. شاید هم اصلا بر نگردم. شاید هم زنم، خوشگل نباشد. شاید بعد از یک سال به من خیانت کند و من سرخورده و افسرده شوم. نتوانم درس بخوانم و دست از پا درازتر برگردم. شاید هم اصلا برنگردم. شاید همان جا از افسردگیِ مفرط و یا شاید از غم غربت، یک جایی و یک جوری خودم را سر به نیست کنم. به همین راحتی! به همین مسخرگی!.
وقتی وارد هال شدم بابا بدون مقدمه گفت: "گمونم علامت همین جوش کنار دماغش باشه که توی عکس افتاده". مامان نگران نگاهم کرد و دستاش را سمت راست دماغش گذاشت و پرسید: «اینجا را فشار میدی دردت نمیگیره؟ حس نمیکنی برآمدگیی اینجا باشه؟» پرسیدم چیزی شده؟ و داستان شروع شد.
چند هفته پیش عکس کوچک و تکیِ دو دندانی که روتکانال کرده بودم را گم کردم. جراح لثه گفت که بدون عکس نمیتواند کارش را شروع کند. برای روکش کردن هم رادیوگرافیِ این دو دندان لازم بود. خودم به دکتر گفتم که یک عکس کاملِ دندان برایام بنویسد. رادیولوژیست هم قبل از دادن جواب به بابا گفته میخواهد با او حرف بزند. بعد هم از این لکه روشن حرف زده – احتمالا قبل از حرف زدن لکه را هم نشانش داده- و گفته باید یک متخصص فک و صورت مرا ببیند. اینها را مامان تعریف کرد. آخرش هم گفت که خانم دکتر گفته که حداکثر یک توده خوشخیم است! امروز فهمیدم که برای پزشک شدن فقط 32 مگابایت حاظه لازم نیست و نبوغی ذاتی و ارتباطی با عالم بالا هم نیاز است.
دوازدهم آبان 84
0 Comments:
Post a Comment
<< Home