Saturday, April 01, 2006

بدیهی است در نگاه من مصلوب‌کننده عذاب بیشتری تحمل می‌کند تاآن‌که مصلوب می‌شود.
llink




4 Comments:

Anonymous Anonymous said...

میگم توحید جان:

تو نه تجربه ی مطلوب شدن را داری، نه تجربه ی به صلیب کشیدن را. پس از کجا می دونی که مصلوب کننده از مصلوب شونده، عذاب بیشتری می کشه؟. البته یه نکته ای ظریف در حرفت هست و اونم اینه که جلّاد، همواره به جنایت خود، آگاه است و در ژرفای وجودش می دانه که نبایستی چنان کاری را بکنه؛ ولی برغم نهیب سروش درون خودش، باز دست به جنایت می زنه. قضیه را میشه اینطوری نیز گفت: انسانی می دانه، نیکی چیست که وجود شرّ را در خودش، تجربه کرده باشه. شاید علّت اینکه تمام دیکتاتورها و جنایتکاران و خبیثان جهانی از جمله آخوندها، همواره از دلسوزی و رحمت و مروّت برای مردم دم می زنند، ریشه در همین شناخت شرارتی باشه که خودشون اصل آن هستند. جالب اینجاست که تمام فعّالان دستگاه انگیزیسیون، تصوّر می کردند که جنایتهایشان، نوعی خدمت الهی به مردم می باشه و روح قربانیان را با چنان جنایتهایی تطهیر می کنن.

4:20 PM  
Blogger توحيد said...

آریا جان!
البته که بر نوشته‌های‌ات بر یادداشت‌هایم بسیط تر و عمیق تر از آن‌هاست.
قرار نیست هر چه را که تجربه نکرده‌ایم، نتوانیم توصیف و شرح‌اش دهیم. این‌همه در مورد مرگ حرف می زنیم در حالی که مرگ تجربه‌ای غیر قابل تکرار و غیر قایل انتقال است. اصلا کیست که چند باری کسانی را مصلوب نکرده باشد و مدتی مصلوب نشده باشد. گیرم که یا میخ‌های‌اش را محکم نکوبیده یا طاقت‌اش زیاد بوده.
فاعل از مفعول آگاه‌تر است. آن‌که می‌آفریند بر چگونگی آن‌چه آفریده شده داناتر است تا کسی که زندگی بر او می‌گذرد. از این جهت آفرینش رنج فرقی با خلق نشاط ندارد. گمانم این باید نکته مغفول باشد.

راستی من چه کنم که تو این‌قدر سر هر موضوعی تن آخوند‌ها را در «گور» نلرزانی؟! پ

12:58 AM  
Anonymous Anonymous said...

توحید جان.

درسته. اونکه حرفی درش نیس. هر کدام از ماها به نوع خودمون بارها چیزهایی را مصلوب کرده ایم و بارها نیز مصلوب شده ایم. منم متوجه حرفت بودم عزیز جان. فقط می خواستم به قول آخوندها؛ تحشیه ای بر کلام الّله بنویسم!.
و امّا مسئله ی آخوندها. ببین توحید جان. مسئله ی من با نظام فقاهتی به طور کلی، مسئله ای پرنسیپی و اصولی می باشه. من با شخص خاصی، کدورت و خصومت ندارم عزیز جان. با لباس و فرم آخوندی نیز هیچ مشکلی ندارم. با انواع و اقسام عبادتها و رسوم عقیدتی نیز هیچ مشکلی ندارم به جان عزیزت. ولی بر سر پرنسیپها با هر طیفی که تصوّرش را بکنی، می توانم مشکل داشته باشم. آخوند جماعت، حکومتش هیچ حقّانیّتی نداره؛ زیرا در یک رقابت آزاد که همه ی دگراندیشان در آن سهیم و حضور داشته باشند، هرگز شرکت نکرده است. طیف آخوند جماعت با قلع و قمع کردن دیگران و برای سیطره داشتن خودش، خونریزیهای جنون آسا و سرکوبهای وحشتناکی را تا همین امروز به پیش برده است. آخوند جماعت می تونست در یک پرنسیپ اساسی به عنوان « حزب الّله » در مسابقه برای سهیم شدن در دولت؛ نه حکومت شدن، وارد عرصه ی نبرد شود. مثل تمام جوامع دنیا. ولی اونا این کار را نکرده اند و با کشتن و شکنجه و ترور و تبعید دگراندیشان و غارت و مصادره ی و خلع حقوق آنها و غیره به زورچپانی اراده ی ناخجسته و نکبتی خود همچنان مشغولند. مخالفت سر سختانه ی من نیز با آنها بر سر پرنسیپهاست عزیزم. آنها جان را آزار داده اند و خونریزیر ا تقدیس کرده اند و همچنان با بی شرمی تمام بر جانستانی و جان آزاری، اصرار می ورزند و نه تنها خیانتهای خود را در عرصه ی سیاسی به پیش برده اند؛ بلکه در تمام عرصه های فرهنگی و تاریخی و پرورشی و آموزشی نیز خباثتها و خیانتهای علنی خود را ستوده و اجرا کرده اند. منم تا زمانی که این طیف خبیث نکوشد که پایشان را به اندازه ی گلیمشان دراز کنن، دست از مبارزه با آنها بر نخواهم داشت حالا در هر زمینه ای که میخواهد باشه، مخصوصا دامنه ی اعتقاداتی آنها که خیلی مقدّس نیز هست براشون. من دقیقا همونجا را متلاشی خواهم کرد. در ایران ما سه چیز بایستی حتما و عاجلا اجرا بشه تا من موضعم نسبت به آخوند جماعت، ملایم و لطیف لطیف بشه: 1- لغو حکم اعدام و هر گونه شکنجه و آزار جان و خونریزی و امثالهم 2- لغو پسوند اسلامی از نام ایران 3- لغو هجویه ای به نام قانون اساسی ایران که عملا همان شرعیّات اسلام می باشه. اینم که می بینی گاه و بیگاه به آنها می توپم، مال اینه که فراموش نکنند، من مخالف سر سخت اونا هستم. بذار برات یه قصه ی بامزه ای را بگم. شاید خودت بدونی. ولی بازگویی اش بی لطف نیست:
یه دفعه یه بچه بازی، یه پسر بچه ی ابنه ای را گیر میاره و ازش قول میگریه که او را بکنه. پسر بچه میگه من به تو، کون میدم؛ ولی بیرون از آبادی و پشت فلان کوه. مرد بچه باز میگه باشه. پس بیا سوار ماشینم بشو تا با هم بریم اونجایی که میگی. در بین راه که داشتند میرفتند، گاه و بیگاه، مرد پسر باز ، یه دستی لای پای پسرک میکرده. یه دفعه، پسرک به سخن در میاد و میگه: بابا جون. من که راضی شدم به تو، کون بدهم؛ دیگه چرا هی دست لای پا من می کنی؟. مرد بچه باز میگه: تو راست میگی. ولی من گاه گداری، دست لای پات می کنم که خدایی نکرده فراموش نکنی، قراره به من کون بدی.

حالا حکایت منه. منم بایستی گاه و گداری یه نیشی به آخوند جماعت بزنم تا بدونه، یه آدمی هست به نام آریا که تا آخرین لحظه ی زندگیش در برابر اونا ایستاده است. همین پسر خوب. //

3:53 PM  
Anonymous Anonymous said...

اصلا موافق نیستم

9:17 PM  

Post a Comment

<< Home


Contact

Links